روایت کودک و نوجوان | تابستان به‌یادماندنی
  • کد مطالب: ۲۳۳۰۱۳
  • /
  • ۳۱ خرداد‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۲:۲۷

روایت کودک و نوجوان | تابستان به‌یادماندنی

به نام خدای مهربانی که تابستان را آفرید تا روزها بلندتر از همیشه باشند و خورشید مهربانانه بر دشت‌ها و تپه‌ها بتابد و همه‌ی مزرعه‌ها پرمحصول باشند.

به نام خدای مهربانی که تابستان را آفرید تا روزها بلندتر از همیشه باشند و خورشید مهربانانه بر دشت‌ها و تپه‌ها بتابد و همه‌ی مزرعه‌ها پرمحصول باشند.

سلام دوستان عزیز کوله‌پشتی! امیدواریم امتحانات را به‌خوبی پشت سر گذاشته باشید و حال و احوالتان خوش باشد و تابستان خاطره‌انگیز و شادی را در پیش داشته باشید.

چند روز پیش، وقتی شنیدم امسال تیرماه هم بابابزرگ با رفتن من و برادرم به روستا موافقت کرده است، از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختم.

امتحاناتم که تمام می‌شد، آزاد و سبکبال چمدان سفر می‌بستیم تا چند هفته‌ای دور از های و هوی شهر به روستای پدربزرگ برویم.
سفر خیلی به‌یادماندنی است، به‌ویژه که کوتاه نباشد و فرصت کافی برای همه‌ی کارهای دوست‌داشتنی و خوب داشته باشی.

خوب می‌دانستم که تا به روستای بابابزرگ برسیم، ذرت‌های مزرعه همه طلایی و آب‌دار شده‌اند. کاکل‌های بوته‌های ذرت زیر نور خورشید ردیف به ردیف مانند طلا برق می‌زد.

بابابزرگ می‌گفت: «اگر ذرت‌ها دیر برداشت شوند، شیرینی دانه‌ی آن‌ها کم می‌شود. بابابزرگ هم‌می‌دانست که بلال‌های بالای ساقه زودتر از بلال‌های پایین ساقه می‌رسند. برداشت معمولا صبح بود و با ماشین خیلی زود به سردخانه‌ی روستا برده می‌شد.

عصرها صدای جیرجیرک‌ها خبر از آمدن شب می‌داد و بابابزرگ اجازه می‌داد زیر سقف پرپولک آسمان در کنار مزرعه یک ساعتی در کنارش به ستاره‌ها و ماه تابستان خیره شویم و او برایمان از خاطرات کودکی‌اش بگوید.

من و‌ احمد می‌دانستیم بابابزرگ چه زحمت زیادی برای به بار نشستن مزرعه ذرت کشیده است. ما یاد گرفته بودیم تا کاکل بلال‌ها قهوه‌ای نشده است نباید آن‌ها را چید. من دوست دارم وقتی بزرگ شدم مهندس کشاورزی شوم.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.